۳۳ سال همنشینی مغز با ترکش





بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آن چه اصل است از دیده پنهان است. شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد، تکرار کرد: آن چه اصل است از دیده پنهان است. (از کتاب شازده کوچولو، نوشته اگزوپری) کم نبودند کسانی که مثل او بودند، از خانه و خانواده خداحافظی کرده بود، هوا سرد بود. کلاه کشی را روی سرش کشیده بود و منتظر تا نوبتش بشود. مسئول مربوطه نگاهی به افراد می انداخت، یکی را به سمت اتوبوس هدایت می کرد، به یک نفر می گفت برود در گوشه ای بایستد (لابد هنوز باید کمی صبر می کرد) و به بعضی ها هم می گفت برگردند خانه. نوبت به او رسید، ایستاد، به مسئول نگاه کرد، «خدا نکند بگوید بروم خانه». نگاهش کرد؛ «شما برگردید، هنوز زود است بروید جبهه» تمام. آن جا، جای چانه زنی نبود. ۱۶ ساله بود و داوطلبانه به واسطه بسیج محله می خواست عازم جبهه شود ولی گفتند برگردد خانه. «خدایا! چه کار کنم؟! نمی خواهم برگردم، باید بروم» دست هایش را در جیبش فرو کرد و لبخندی روی لب هایش جا خوش کرد: «کلاه!» نوبت به او رسید، دوباره دو نگاه به هم گره خورد: «شما می توانید بروید جبهه» و باز هم خنده این بار عمیق تر و دلنشین تر. خدا را شکر کرد که دو کلاه همراهش بود، بار اول که جواب منفی شنید، کلاهش را عوض کرد و رفت دوباره انتهای صف ایستاد، نوبت به او که رسید، روی پنجه پا ایستاد، قدش بلندتر شد و موافقت شد تا او هم برای دوره آموزشی عازم رامسر شود، هر چند در آن جا هم دوباره کسانی را که هنوز سن کمی داشتند به خانه برمی گرداندند ولی آن جا هم به هر زحمتی بود، ماندگار شد. آخر با چه رویی برمی گشت خانه...

۳ روز اعتصاب غذا

- «من حرفی ندارم، از خدا هم می خواهم، اگر شهید هم بشوی، راضی ام، چه افتخاری از این بالاتر که مادر یک شهید باشم، بابایت را راضی کن.» - «تو هنوز سن ات کم است. داداش حسین ات الان سرباز است و دارد می جنگد. جنگ برای تو زود است.» فایده ای نداشت، بابا موافق نبود. کار هر شب «داوود» گریه بود، بابا رضایت نمی داد. روزها اصرار، شب ها گریه... کار خودش را کرد، ۳ روز لب به غذا نزد؛ برای رفتن به جبهه دست به اعتصاب غذا زد! تا بابا هم کوتاه آمد، طاقت نداشت این شرایط را ببیند؛ با خشمی از سر مهر و علاقه گفت: «امضا می کنم، برو ولی هر اتفاقی برایت افتاد به گردن خودت، خودت مسئولش هستی...» و خندید با شادی سرسفره کنار پدر و مادر

روی برگشتن به خانه را نداشت...

۳ روز بود که هر صبح می رفتند پادگان و باز می گفتند برگردید خانه، «فردا صبح بیایید»، ۳ روز خداحافظی کرده بودند. روز سوم، با چند نفر دیگر از پادگان برگشتند، نه به خانه، رفتند هتل! فردا صبح عازم شدند و با نوای کاروان بار بستند هم زمان... سال ۶۰ بود، ۱۱ ماه از حضورش در جبهه غرب کشور می گذشت، منطقه سومار، اوایل عملیات «فتح المبین» بود، دشمن ردیابی کرده بود و حمله را آغاز کرد، صدای یکی از بچه ها را شنیدم که فریاد زد: «داوود! بخواب روی زمین»

همنشین ۳۳ ساله

چشم هایم را که باز کردم؛ ۲ ماه گذشته بود. داوود مخمسی؛ جانباز ۵۰درصد جنگ تحمیلی است و ۳۳ سال است که مهمانی از دوران دفاع مقدس را در سر خود جای داده، مهمانی که برای ورود به پیکرش قسمتی از جمجمه اش را با خود برد و به جایش نشست، ۳۳ سال است که با فاصله ای به اندازه یک تار مو با هم فاصله دارند: «مغز سر و ترکش»؛ فاصله را پروفسور سمیعی اعلام کرد. مخمسی می گوید: از زمان مجروحیت، ۴ ماه طول کشید تا به حالت عادی برگشتم و توانستم راه بروم و دوباره عازم جبهه شدم. زمانی پشت خط و نیروی پشتیبان بودم. زمانی خط مقدم ولی دیگر توفیق پیدا نکردم عملیات دیگری را تجربه کنم، وقتی خرمشهر آزاد شد، جزو نیروهای پشتیبان بودم. این رفت و آمدها بارها و بارها تکرار شد. ۴ ماه گذشت و به خانه بازگشتم، مادر تازه فهمید چه اتفاقی افتاده، پرسید: نامه ها را با چه حالی می نوشتی؟ -نامه؟ کدام نامه؟ خواهر و برادرها در این مدت خودشان نامه هایی را می نوشتند و برای مادر می خواندند و می گفتند داوود فرستاده تا بو نبرد از مجروحیتم. غروب گذشته؛ مهمان خانه و خانواده صمیمی اش شده ام؛ خودش، همسرش و از ۴ فرزند دختری که دارد، تنها الهه، دختر ۷ ساله؛ فرزند آخر در خانه است. از خاطرات دوران حضورش در جبهه ها می پرسم؛ جواب می دهد: با ضربه ای که به سرم خورد، خاطرات زیادی از آن زمان به یادم نمانده است. آرام نگاه می کند، آرام حرف می زند، آرام... این را می گویند زندگی مسالمت آمیز. همنشینی دوستانه مغز و ترکش؛ وای به روزی که...

تجربه مکرر مرگ

وای از لحظاتی که داروهایش را مصرف نکند، جان کندن مجسم است، لرز و تشنج، دختران جوان، فرزندانش را می گویم می میرند و زنده می شوند؛ بابا! بابا!... حالا ۵۰ ساله است، از حال و احوالش بیشتر جویا می شوم؛ شرح کوتاهی می دهد: از ۴۰ سالگی شرایطم به هم ریخت و حالم بدتر شد، حالا فقط با مصرف دارو می توانم شرایط عادی را حفظ کنم، داروهایی که گاهی کم و گاهی زیاد می شود، اگر داروی با کیفیت مصرف نکنم، دردها و تشنج ها هست ولی... ولی را وقتی گفت که پرسیده بودم، با این شرایط جسمانی سخت که با هر حمله تا دم مرگ می روید و برمی گردید؛ هیچ وقت نگفتید کاش این اتفاق برایم نمی افتاد. گفت: همیشه افسوس می خورم چرا شهادت نصیبم نشد، رفقا رفتند و من ماندم.

حال بابا خوب است

یک روز مادرم آمد خانه و گفت: «پسر آقای مخمسی در تهران در بیمارستان بستری است، مجروح شده، حالش خیلی بد است؛ مثل این که دیگر کار تمام است و کاری نمی توانند برایش بکنند؛ طفلک مادرش، اصلاً خبر ندارد.» روزی که مادرم این حرف را زد، فکر نمی کرد، داوود، چند صباحی دیگر داماد خودش می شود. سرم را برمی گردانم به سمت «همسرش» و «نیره خاکپرست» از دنیای دیگری سخن می گوید: لحظاتی که حالشان بد می شود و روی زمین با تکان های شدید می لرزند و بچه ها سراسیمه می شوند تنها کاری که می کنم دلداری دادن به بچه هاست، روحیه ام را حفظ می کنم و به آن ها می گویم: چیزی نشده، حال بابا خوب است، آمپولش را می زند و دوباره همه چیز عادی می شود، پروفسور سمیعی به ما گفت کاری نمی شود کرد. وقتی آن سوال که آیا آرزو نمی کردید که این اتفاق برایتان نمی افتاد را پرسیدم؛ با تعجب نگاهم می کند، حیرت زده می گوید: تا این لحظه که شما گفتید حتی به ذهن مان چنین چیزی خطور هم نکرد. با آرامش و متانتی حرف می زند که معادلاتم به هم می ریزد. شاید در جامعه برای خیلی ها جبهه و جنگ و دفاع مقدس تمام شده ولی در خانه ما هنوز ادامه دارد...

جانم را می دهم، شفیعم باش

«داوود مخمسی» که داوطلبانه به جبهه ها ملحق شده بود، هر بار حدود ۳ ماه را در آن فضا سپری می کرد و پس از بازگشتی کوتاه دوباره برمی گشت تا به گفته خودش ندای امام(ره) را لبیک بگوید، ولی این بار فرق می کرد، ازدواج کرده بود و دختر کوچکش هنوز یک ساله هم نشده بود، از همسرش می خواهم بیشتر بگوید. «نیره خاکپرست» ادامه می دهد: صددرصد با رفتنش موافق بودم، با این که خیلی از او بی خبر می ماندیم. تلفن این قدر در دسترس نبود، نامه ها نمی رسید یا دیر می رسید، خوشحال بودم از دفاع و جنگیدنش و به وجودش افتخار می کردم. الان هم مایه افتخار ماست که جانباز این آب و خاک در خانه ماست و سرمایه زندگی مان است و تا لحظه آخر جانم را برایش می دهم، این جانبازان و شهدایی که رفتند، جان و جوانی شان را برای ما دادند، امیدوارم شهدا و همسرم شفیع ما باشند در قیامت...

زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست

«بفرمایید، چایی تان سرد شد، میوه بفرمایید» مشغول می شویم، دوربینم را آماده می کنم چند عکس بگیرم، اصرار می کنم سیب را پوست بگیرد تا حس این زندگی را به شما بیشتر منتقل کنم، چیزی نمی گوید، سیب را برمی دارد به سختی چاقو را روی پوست آن می کشد... ساکت است. می پرسم: «انگشت تان چیزی شده؟» سکوت می کند، اما همسرش جوابم را می دهد: سال هاست یک طرف بدن بی حس و لمس است... چیزی نمی گویم، عکس می گیرم... فقط؛ «راضی هستید؟» جواب می دهد: هدف ما رضای خدا بود و دفاع از میهن حیف که شهادت در راه خدا نصیب ما نشد؛ از قافله عقب ماندیم؛ خدا را شکر، قطعاً راضی ام... دوستان زیادی با شرایط بسیار سخت تر از ما در آسایشگاه جانبازان هستند، شرایط من بسیار خوب است و خدا را شکر می کنیم.

یقین کردیم پریدی

چشم هایش گرد شده، دهانش باز مانده: «تو زنده ای؟!» «خودتی داوود؟!» در صحن حرم امام رضا(ع) ایستاده بودم که او را دیدم که به طرفم می آید؛ حرف ها به آن دوران رسید که گفت: دشمن که حمله کرد، فقط دیدیم که با سر رفتی روی زمین، بلندت کردیم و در بغل گرفتمت، آمبولانس که نمی توانست به آن قسمت بیاید، باید دور تپه دور می زدیم، چفیه را روی سرت گذاشتیم شد کاسه خون، هر طور بود رساندیمت به آمبولانس، خبرها خوب نبود، یقین کردیم پریدی؛ مراسم ختم برایت گرفتیم... ولی الان این جایی...

اصل همیشه پنهان است

از آن سال؛ سال ۶۱؛ از آن روز، روز آغاز عملیات «فتح المبین»؛ از آن جا، آن خاکریز که تنها یک کیلومتر با عراقی ها فاصله داشت و آن منطقه مین گذاری شده؛ از آن سنگرها یک همنشین، ۳۳ ساله با داوود مخمسی زندگی می کند، کنار مغزش تا به مغز او فرمان زندگی بدهد تا بوی خاکریز در این خانه کوچک همیشه تازه بماند... او با پرواز تنها یک مو فاصله دارد: تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

راستی هر چیزی که اصل است، پنهان می ماند در دل، در سر، همان است که زندگی را معنا می بخشد، آن چه اصل است با چشم سر دیده نمی شود. «راضی هستید؟» - بابایم گفت: «امضا می کنم ولی هر اتفاقی افتاد، خودت مسئولش هستی» و می خندد، ما هم می خندیم... از خانه مخمسی می آیم بیرون ...



خراسان رضوی - مورخ پنج‌شنبه 1393/11/09 شماره انتشار 18895 
نویسنده: نیره سادات حسینی


نیره حسینی- شاید بسیاری از افراد شاغل منتظر باشند که زودتر بازنشسته شوند، هر کسی انگیزه ای دارد، یک نفر می‌خواهد به استراحت، گردش و سفر بپردازد، دیگری در فکر راه اندازی کسب و کاری دوباره و ... است، اما واقعیت این است که تا به سراغ بازنشسته‌ها نرویم و از خودشان نپرسیم، نمی‌توانیم حال و هوای این دوره از زندگی را درک کنیم.او در جمع یک گروه تقریبا هم سن و سال خودش در یکی از بوستان‌های شهر ورزش می‌کرد. می‌گوید عصرها می‌آیم ورزش و با دوستانم جمع خوبی را تشکیل داده ایم. عطایی بازنشسته آموزش و پرورش است که چند سالی است از یکی از استان‌های هم جوار به مشهد مهاجرت کرده است.صحبت هایمان که به موضوع بازنشستگی می‌رسد، می‌گوید: به هر حال دخل و خرج با هم متناسب نیست و درآمد، جواب مخارج را نمی‌دهد. او هنوز مستاجر است و اجاره مسکن را سرسام آور می‌داند، اجاره ای که حقوق بازنشستگی از پس پرداخت آن برنمی آید.این معلم بازنشسته به بیماری همسرش اشاره می‌کند که هزینه‌های زیادی روی دستش گذاشته است، البته با کلامی پوشیده به من می‌فهماند که فرزندانش هم کمی کم لطفی می‌کنند. مخمسی ۴۹ ساله است و از سال ۸۸ بازنشسته شده است. او که بیش از ۵۰ درصد جانبازی را نیز از دوران دفاع مقدس به یادگار دارد، با گذشت چند سال از آغاز بازنشستگی اش دلش برای کار و فعالیت دوباره تنگ شده است. از حال و هوایش می‌پرسم وقتی به بحث بازنشستگی می‌رسد ؛ می‌گوید: اولش خوشحال شدم، اطرافیان نیز بسیار خوشحال بودند ولی واقعیت این است که احساس می‌کنم بیماری ام شدید شده است. کار و فعالیت برایم بهتر بود. او می‌گوید: تنها انتظارم هم از خانواده و هم از اجتماع احترام است.دوست ندارم با ما طوری رفتار کنند که انگار نیروی مفید و موثری نیستیم. در این دوره بیشتر از هر چیزی به درک و احترام نزدیکان مان و مردم نیاز داریم.زهره هم یک بانوی بازنشسته از یک کارخانه تولیدی است. رفتار مادرانه ای دارد و با روی باز با من صحبت می‌کند ولی با دلی پر درد، از بیماری‌های جسمی می‌گوید و از خودش گلایه دارد که چرا در جوانی که با نیرو و توان کار می‌کرد برای امروز خودش فکری نکرده است. او حسرت می‌خورد که کاش ورزش می‌کرد و امروز دچار بیماری‌های عضلانی نمی‌شد. این بانوی سالمند در خانه شخصی اش زندگی می‌کند و به گفته خودش از درآمدی که دارد، راضی است ولی از نزدیکانش بی مهری و کم لطفی دیده است و این موضوع دل مادرانه او را رنجانده است.

می گوید: این که احساس می‌کنم پیر شده ام و برای بعضی کارهایم به دیگران نیاز دارم ناراحتم می‌کند.زهره می‌گوید: دخترم! بنویس ما مسن ترها به احترام و اکرام بیشتری نیاز داریم، این از همه مهم تر است و باید این فرهنگ در جامعه فراگیر شود و همه یاد بگیرند.کلام این بانو با بغض و غم توام می‌شود.نگاهم را روی نیمکت‌های پارک می‌چرخانم، در نقطه نقطه پارک بیشتر مردان میانسال به صورت گروهی نشسته اند و گاهی نیز بانویی خمیده توجهم را جلب می‌کند، نمی‌دانم چرا یاد طرح هایی مثل کارت منزلت و مانند آن می‌افتم... راستی در دل این افراد باتجربه که زمانی در جوانی شان از بسیاری از ما فعال تر بوده اند ، چه می‌گذرد؟ چشم هایشان، اما در جست وجوی هم سخنی که آن‌ها را درک کند و اکرامشان کند به هر سویی پر می‌کشد...